داستان زندگی من قبل و بعد از ...


جووونم سارا

شاداف و ژیگر شاداف

ابتدا روز ها از پی هم میگذشتند و من زندگی خوب و عاااالی داشتــــم.

من خیلی میخندیدم و به قول بچه هامان پیسر خنک و سبک مغز و البته دوجنسه ای بودم. خب نمیدونم چرا این حرفو بهم میزنن !!!

بعدش یه شب تلخ و سیاه و غمناک من داشتم طبق معمول گند کاری میکردم و این و اونو سر کار میذاشتم و کرم و میریختم و  اینا که ...

دختری به اسم ( یادم نمیاد الان ) اومد. خخخ یه همچین مخملی بود .

احساس کردم ژیگریه واس خودش ...

اون روز دوشنبه بود ساعت 12 شب ... من این جوری توی اتاقم نشسته بودم ...

ولی خب اون شب خعلی ناراحت شدم به خاطر کاری که این سارا خانومم توش شریک بود ...

بعدش فردای اون روز و فردای فرداش و فردا های بعدی یکی یکی از راه میومدن و من با ایشون آشنا شدم ...

مخمل خوف و دوس داشتنی بود ...  ولی بعضی وختا خعلی منو اسیتم میکرد . ( اخه اون منو دوس نداشت ... )  

 اما من احساس کردم اونو دوســــــــــ ...

اون یه مدتی از پیش ما رفت که درساشو بوخونه ...

ولی ...

یه روز که اومدم دیدم گفته ساعت 5 حتمن بیا دلم برات تنگیده خخخخ ... اون موقع ساعت 4.5 بود و سارا اون جا بود ... خخخ ذوق مرگ شده بودم ... ( البته نه که فک کنین من بچ بدیماااااا ولی خب سالا یه چیز دیگست ...

اون یه وب واسم زد و منو خوشحال کرد اما وقتی باهام قهر کرد اون وبو حذفید ...

این منصفانه نبود ...

 بعدش اونو من یه روز سر کار گذاشتم و اون خودشو ظاهر کرد خخخخ این شکلی به نظرم اومد ... فداش شم ...

اما اون هر شب اشک منو درمیاورد ... ( البته هر شب نه ولی دقت کردم یه شب در میون باهام دعوا میکرد ... )

ولی من منت کش خوبی بودمو قضیه رو جمعش میکردم ...

اون خعلی حسودی میکرد ... اما خب فک کنم دوستم داشت ... هی میرفت با دخترا دعوا میکرد که چرا با این حرف میزنین خخخخ یه همچین  قیافه ای تو لحظه ای که میفهمیدم جریان چیه ازش تو ذهنم به وجود میومد ... وووییییییی

من هی گریه میکردم دیگه اشکی واسم نمیموند ...

اما خب اون عشق کوشولوی من بود ( گرچه از من سنش یکمی زیاد تر بود ) ژیگر من بود ...

اما توی یه روز ترسناک و بد اون بدون خودافظی رفت... من چند کیلو وزنم کم تر شد ( خخخ البته اینو جدی نگیرین ...)

و اون حدود 14 روز خبری ازش نبود ... از 7 تا 21 فروردین ... فداش شم بلخره اومدش ...

ولی اون منو فراموش نکرده بود بلخره اومد... ذوق مرگ شدم !!!

اگه دستم بش میرسید اولین و اخرین قتل زندگیمو انجام میدادم ولی خب حال نداشتم برم تبریز ... پس یه چیزایی گفتم که البته نباید میگفتم ( سارا ببعشید که اون حرفارو زدم ....) من صبح اون روز صبحونه نخورده بودم و اون موقع ساعت 5 بود و من 2 ساعت بود اومده بودم خونه و هیچ غذایی هم نخورده بودم و داشتم از گشنگی میمردم و هیش کسیم خونمون نبود ... ولی ....

من بازم نشستم و یک ساعت واسه سارا " ببخشید" و "معذرت میخام" و "غلط کردم " و " دیگه بار اخرمه " و اینا نوشتم تا بلخره منو بخشید ... خب من خعلی خوشحال بودم ...

و دوباره سارا جووووووون کامی اومدش و من این شکلی شدم : خخخ

سارا هیچ وخت باهام قهر نکن گگگگگگگگگگگ

 



نظرات شما عزیزان:

h;m
ساعت13:05---1 ارديبهشت 1395
خخخخ .. ! خیلیی باحال بود .. ! خوش حال میشم بازم به وبلاگمون سر بزنید . ! منتظرتونم بای بای ..* آپم هاا*

مریم
ساعت17:48---27 فروردين 1395
وبلاگت خیلی قشنگه
پاسخ:مرررسی عییزم


نادیا
ساعت17:16---26 فروردين 1395
بله بله
پاسخ:خخخ مرسی سر زدی


mehrnoosh
ساعت17:16---26 فروردين 1395
لایـــــــــــــــک عالی وبتون
پاسخ:ملللسی ادرس وبتو چیرا نزاشتی؟؟


tak18
ساعت23:12---25 فروردين 1395
لایککککک
پاسخ:مرررسی کلللی


m.sh
ساعت18:48---24 فروردين 1395
داستانت عینه منه ایول (اگه میبینی زیادی دعواتون میشه بدون براش مهمی)وبتم عالی بود ایول خسته نباشی پسر(کامی)
پاسخ:خخخ مرسی


sara
ساعت16:06---24 فروردين 1395
ey jooonam...sara abji havasho dashte bash
پاسخ:خخخ اره نداره هوامو که


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ دو شنبه 23 فروردين 1395برچسب:, 17:37 sara| |



طراح :قالبها